عمری به سر دویدم در جستجوی یار جز دسترس به وصلِ ویَم آرزو نبود دادم درین هوس، دلِ دیوانه را به باد این جستجو نبود هر سو شتافتم پیِ آن یارِ ناشناس گاهی ز شوق خنده زدم، گه گریستم بی آنکه خود بدانم ازین‌گونه بی‌قرار مشتاقِ کیستم! رویی شکفت چون گُلِ رؤیا و دیده گفت: «این است آن پری که ز من می‌نهفت رو خوش یافتم، که خوش‌تر ازین چهره‌ای نتافت در خوابِ آرزو» هر سو مرا کشید پیِ خویش در به در این خوش‌پسند دیدۀ زیباپرستِ من شد رهنمایِ این دلِ مشتاقِ بی‌قرار بگرفت
بس کُن از پرسش ای سوخته‌دل بس که گفتی دلم ساختی خون باورم شد که از غصّه مستی هر که را غم فزون، گفته افزون عاشقا تو مرا می‌شناسی آنچه بگذشت چون چشمۀ نوش، بود روزی بدانگونه کامروز. نکته این‌ست، دریاب فرصت گنج در خانه، دل رنج‌اندوز از چه؟ آیا چمن دلربا نیست؟ شِکوه‌ها را بنه، خیز و بنگر که چگونه زمستان سرآمد جنگل و کوه در رستخیز است عالم از تیره‌رویی درآمد چهره بگشاد و چون برق خندید تودۀ برف بشکافت از هم قلّه کوه شد یکسر ابلق مردِ چوپان درآمد ز دخمه خنده زد
چشم بگشای و به خود بازآی، هان / که تویی نیز از شمارِ زندگان دائماً تنهایی و آوارگی / دائماً حیرانی و بی‌چارگی دائماً نالیدن و بگریستن / نیست ای غافل، قرارِ زیستن حاصلِ عمر است شادی و خَوشی / نه پریشان‌حالی و محنت‌کَشی اندکی آسوده شو، بخرام شاد / چند خواهی عمر را بر باد داد؟ ای بسا بی‌چاره را کاندوه و درد / گردشِ ایّام کم‌کم محو کرد ای دریغا روزگارِ کودکی / که نمی‌دیدم از این غم‌ها، یَکی فکرِ ساده، درکِ کم، اندوه کم / شادمان با کودکان دَم می‌زدم ای خوشا آن
هر سری با عالَمِ خاصی خوش است / هرکه را یک چیز خوب و دلکش است من خوشم با زندگیِّ کوهیان / چون که عادت دارم از طفلی بدان به‌به از آنجا که مأوایِ من است / وز سراسر مردمِ شهر ایمن است اندر او نه شوکتی، نه زینتی / نه تقیّد، نه فریب و حیلتی به‌به از آن آتشِ شب‌های تار / در کنارِ گوسفند و کوهسار بانگِ چوپانان، صدای های‌های / بانگِ زنگِ گوسفندان، بانگِ نای زندگی در شهر فرساید مرا / صحبتِ شهری بیازارد مرا شهر باشد منبعِ بس مفسده / بس بدی، بس فتنه‌ها، بس بیهده تا
عشقم آخر در جهان بدنام کرد / آخرم رسوایِ خاص و عام کرد عاقبت آواره‌ام کرد از دیار / نه مرا غمخواری و نه هیچ یار می‌روم هرجا، به هر سو، کو به کو / خود نمی‌دانم چه دارم جستجو زشت آمد در نظرها کارِ من / خلق نفرت دارد از گفتارِ من دور گشتند از من آن یاران همه / چه شدند ایشان؟ چه شد آن همهمه؟ چه شد آن یارِ نکویی کز صفا / دم زدی پیوسته با من از وفا؟ بی‌مروّت، این جفاهایت چراست؟ / یار، آخر آن وفاهایت کجاست؟ چون مرا بی‌چاره و سرگشته دید / اندک اندک آشنایی را بُرید
من ندانم با که گویم شرحِ درد / قصّۀ رنگِ پریده، خونِ سرد قصّه‌ام عشّاق را دلخون کند / عاقبت خواننده را مجنون کند آتشِ عشق است و گیرد در کسی / کو ز سوزِ عشق، می‌سوزد بسی یاد می‌آید مرا کز کودکی / همرهِ من بود همواره یکی او مرا همراه بودی هر دَمی / سیرها می‌کردم اندر عالمی من نمی‌دانستم این همراه کیست / قصدش از همراهیِ در کار چیست؟ گفتمش ای نازنین یارِ نکو / همرها، تو چه کسی؟ آخر بگو کیستی؟ چه نام داری؟ گفت: عشق / چیستی که بی‌قراری؟ گفت: عشق چون که در من
گاه‌گه پرتوی افتد به دلم / که پر از نور کند آب و گِلم گویی آید به بَرَم پیکِ سروش / با پیامی همه نور و همه نوش که من از بهرِ تو، فرزندِ زمین / تحفه آورده‌ام از عرشِ برین چشم روشن کُن و بفْروز رُخان / اسمِ اعظم طلبی؟ خیز و بخوان همچو من باش و بگو ای دلبند / که به دانایِ توانا سوگند، گر توانایی و گر دانایی‌ست / برترین نامِ خدا زیبایی‌ست پس بخوان با منِ ژولیدۀ مست / مست از روحِ می و سرِّ الست: ای گُلِ سرسبدِ باغِ جمال / وی جمالِ تو فراتر ز کمال آفرینندۀ هر
اینک بهارِ دیگر، شاید خبر نداری / یا رفتنِ زمستان باور دگر نداری باور نمی‌کنم من، کآن گرمپو تو باشی / ای سنگِ سردِ ساکن، زآتش اثر نداری او مرغِ شعله‌پر بود، او عاشقِ خطر بود / خاکستری تو، سردی، شورِ شرر نداری بود از بدِ خبرها کز راه‌ها رمیدی؟ / یا شومیِ نشان‌ها؟ کآن شور و شر نداری برخیز تا بکوچیم از درّۀ زمستان / یا شوقِ این سفر هم در دل دگر نداری از خیزران عصائی‌ست با کولبارِ زادی / تو گفته‌ای که حاجت زاین بیشتر نداری برخیز اگر رفیقی، همگامِ این طریقی /
همه سِرّ و سرود و هوش و همّت، وقفِ آنم بود / که در جنگِ بد و بیداد، ورزم اهتمامی خوش جهاد و جهدها کردم که ناحق را براندازم / حقیقت را نشانم بر سریرِ احتشامی خوش فدا کردم همه فرِّ جوانی و سلامت را / که دوزخ‌درّۀ دنیا شود دارالسّلامی خوش دگرگون من شدم، امّا جهان را همچنان برجاست / نهادِ هر گزاره شوم و هر ناخوش‌نظامی خوش کنون در آستانِ پیریَم، با نیستی درگیر / نه امنِ خاطر از عهدی، امیدی، وعد و وامی خوش ( مهدی اخوان ثالث )
بار دگر آن دلبرِ عیّار مرا یافت / سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت از خونِ من آثار به هر راه چکیده‌ست / اندر پیِ من بود، به آثار مرا یافت جامی که برَد از دلم آزار به من داد / آن لحظه که آن یارِ کم‌آزار مرا یافت . ( غزلیّات مولوی )
این غزل را بهار به سال 1327 در بستر بیماری در سوییس ساخته است . بگرد ای جوهرِ سیّال در مغزِ بهار امشب / سرت گردم، نجاتم دِه ز دستِ روزگار امشب برِ یاران، ترُش‌روی آمدم زاین تلخ‌کامی‌ها / ز مستی خندۀ شیرین به رویم برگمار امشب ز سوزِ تب نمی‌نالم طبیبا دردسر کم کن / مرا بگذار با اندیشۀ یار و دیار امشب فنایِ سینه‌ریشان گر میِ ناب است ای ساقی / بده جامیّ و برهانم ز رنجِ انتظار امشب شبِ هجرانم از جان سیر کرد، آن زلفِ پُر خم کو؟ / که در دامانش آویزم به قصدِ

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نیم وجبی گیم سنتر کاکتوس کتابخانه مجازی جهان نوین پوستر لند دانشگاه پیام نور بابل آهنگ های جدید ایران فیلم آگهی استخدام,نیازمندی همشهری چت روم اذری راحت چت|تبریزچت|ارومیه چت